نوشته شده توسط : هيچكس

سلام دوستان

ببخشيد يه چند هفته اي بود كه خبري ازم نبود خب ديگه رفته بودم دنباله يه لقمه نون حلالآره ديگه پسر بودن همين دردسرا هم داره ديگه بايد فكر آينده باشي بخواي زن بگيري نگيري بايد حتما خرجت رو خودت بدي خيلي زشته پول تو جيبي بگيري عيبهخلاصه شاغليم و شغلمونم فني اينقدر كيف ميده جاتونخالي همراه يكي از آشناهامون ميرم اينقدر خرابكاري كردم كه ديگه عادت كرده و هيچيم نميگه بذار خلاصه اين چند روز اول شاغل شدنم رو بگم و بخنديم


سه شنبه صبح بلند شدم برم اولين روز كاريم رو شروع كنم رفتم اونجا كار اين فاميل ما لوله كشيه من رفتم وردستش و ديگه برا خودم يه پا اوستا شدم ولي قبلا يه كار داشتم كه خيلي راحت و بود با حقوق زياد الانم دارم اما چون مدرك تاسيسات و ندارم نميتونم خيلي برم هر از گاهي ميرم خلاصه رفتيم سراغ شغل شريف لوله كشي ، يه لوله هاي سبزي هستن پلاستيكي كه براي چسبوندنشون به هم از يه اتو مخصوص استفاده ميكنيم خواستم با اتو اون بچسبونم اومدم مثله اتو لباس با دستم ببينم گرم شده يا نه دستم رو زدم بهش با اين كه يه لحظه بود آتيش گرفتم انگشت اشارم نوكش شد انگاري گيلاس گنده واي مردم ديدم زدن زير خنده و هي بهم ميخندن منم با خشم بلند شدم گفتم چيه دستم سوخته خنده داره گفتن نه ولي كسي اتو 300 درجه سانتي گرادي رو با دستش امتحان نميكنه همين كه فهميدم درجه حرارتش چي بوده بيشتر سوختم  خلاصه نشستم كنار كاگرا كه داشتن كار ميكردن تا آروم شم  دوتا كارگر افغاني با حال بودن لهجه جالبي داشتن گفتم اهل رقصيدن هستين يا نه گفتن اره بلديم يه آهنگ با گوشيم گذاشتم گفتم برقصين قبول نميكردن ميگفتن براي زمان استراحت ولي من راضيشون كردم واي از خنده پكيدم اينقدر باحال و خنده دار ميرقصيدن يهو سركاگرا اومد كلي دعواشون كرد منم فلنگ رو بستم و رفتم تو ساختمون تقريبا لوله آب همه ساختمون كشيده شده بود و فقط ميخواست كه مجراهاي ورودي خروجي آب رو ببندن كه آب كه تو لوله ها رفت نياد بيرون تا موقعي كه ساختمون كامل شه و شيرها رو ببندن نگاهي كردم دنبال سوجه ميگشتم چيزي پيدا نكردم تشنه شدم رفتم كنتور آب رو باز كردم آب بخورم گوشيم زنگ خورد مشغول حرف زدن شدم و رفتم داخل ساختمون ديدم از لوله ها داره آب فواره ميزنه بيرون همه خيس دارن فرار ميكنن يه لحظه فهميدم چي شده به رو خودم نيوردم و به راهم ادامه دادم رفتم بالا كه از آسياب بيفته بعدش رفتم پيش فاميلمون نشستم گفت من ميرم بالا تو چهارپايه رو بگير من نيفتم گفتم چشم چهار پايه رو گرفتم رفت بالا گفت آچار رو بده منم ولش كردم رفتم آچار بيارم نقش زمين شد جلو خودم نتونستم بگيرم زدم زير خنده اونم با متر پرت كرد طرفم جا خالي دادم خورد تو سر بنا ههههههههه موضع خيلي پيچيده شد اون متر رو برداشت و با تمام قدرتش پرت كرد سمته فاميلمون جا خالي داد خورد توسر مهندسه سر مهندس شكست و از حال رفت واي كه چقدر خنديدم مهندسه وقتي به هوش اومد همه رو انداخت بيرون و كسايه ديگه رو آورد يه روز ديگه قرار بود ناظر از اداره گاز بياد و لوله كشيمون رو تاييد كنه بايد لوله ها رو باد كنيم و يه درجه بذاريم تا ميزان هوا معلوم شه اگه هواكم شه يعني خرابه من اصلا حواسم نبود يكي شيرا رو باز كردم كلي از باد خالي شد گفتم تا نيومده لوله ها رو باز باد كنم سريع پمپ باد رو زدم تو برق و باد كردم درجه تاآخر رفت منتظر فاميلمون بودم كه ناظر رو بياره و اومدن نگاهي به درجه هوا كرد ديد چسبيده فاميلمون شد مثله آفتاب پرستا هي رنگ عوض ميكرد مهندسه سريع شير گاز رو باز كرد گفت الان لوله ها ميتركه چكار كردين شما حالتون خوبه ؟!؟! آخر سر مهندسه تاييد نكرد و فاميلمون بعد از رفتنه مهندس ازاونجا گذاشت دنبالم حدود 8 كليومتر راه رو مثله اسب ميدوديدم اخر سر هم نتونست بگيرتم ولي تا 1 هفته جرات نميكردم برم سركاربعد از 1 هفته رفتم كلي خنديديم و مشغول كار شديم خواست لوله رو گرم كنه گفت ***** يه لوله وصل كن به لوله گازه و روشنش كن تا لوله ها رو گرم كنم منم اطاعت كردم و وصل كردم هر چقدر فندك زدم روشن نشد اونم از من گرفت كلاس بذاره يه فندك زد منفجر شد تمام موهاي دست و سرش سوخت خودش طوريش نشد واي از خنده مرده بوم هيچي مو نداشتديگه هيچ راهي نداشت كه بكشتم يه مدتي هم بخاطر اينكار غيبت داشتم ولي بعدش كم كم درس شدم ولي دستمزدم هنوز نداده آخر بخاطراين تاخيرش بايد يه بلايه نا به هنجار سر بيارم كه آدم شه

برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 977
|
امتیاز مطلب : 197
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62
تاریخ انتشار : 3 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هيچكس

ببخشيد چند روز نبودم ديگه اين ترمم كم كم داره تموم ميشه و منم رفتم يه كار باحال پيدا كردمبرا همين كمتر ميام شرمنده ديگه  خب اين ديگه آخرين اتفاقاتيه كه اون روز برام افتاد ولي خودم نميدونم چه كاري كرده بودم كه بايد اينجور مجازات ميشدم ولي روز بعدش هم بدشانسي آوردم اما نه اينقدر !

خلاصه كلاس تموم شد و من نيم نگاهي به همون دختر محترم كردم گفتم خدا كنه يادش رفته باشه كه ديدم نه بابا يادشه خوبم يادش بود خلاصه رفتيم تو راهمون يه پارك بود گفت بيا از راه پارك بريم گفتم نميشه گفت چرا دروغ ميگي از اين ور هم به خونتون راه داره(پاك ضايع شديم رفت)گفتم نه اون نميشه منظورم اينكه خيلي راهمون دور ميشه گفت عيبي نداره چيه اين خيابونا و ماشينا همش دود هست و صدايه بوق منم وقتم آزاده از پارك ميريم(تو دلم گفتم خب تو بيكاري من كار دارم)رفتيم از داخل پارك هر 5 دقيقه يكبار ميگفت خسته شدم بشينيم بعدش 1 ساعت شروع به سخنراني ميكرد يا اينكه اونقدر يواش راه ميرفت كه كم كم گريم ميگرفت ! گفت يه بستني بخوريم ؟ منم كه تو خوردن كم نميارم گفتم آره اما مهمونه من بستني رو خريدم يادم افتاد 500 تومن بيشتر همرام نبود دست كردم تو جيب پيرهنم يادم افتاد آقايونه خَيرِ دزد لطف كردن 1000 تومن هم بهم بخشيدن خدا رو شكر اينجا ضايع نشدم بستني رو خريدم نشستيم رويه صندلي خورديم كه ديدم يه چنتا دختر دارن نگام ميكنن و ميخندن و يه كارايي ميكنن به رو خودم نياوردم و بلند شديم و رفتيم بازم خانم خسته شدن اينبار اومديم نشستيم رويه چمنا اي كاش ننشسته بوديم همين كه اومدم بشينم واي واي واي يه آدمه نفهم ذغال قليونش رو ريخته بود اونجا دقيقا زير من نشستم مثله موشك بلند شدم يكم بيشتر نسوخت ولي هنوزم نميتونم درس بشينم اينبار اشك تو چشام جمع شد باور كنين ميخواستم بشينم وسطه پارك و گريه كنم
مغزم سوت كشيداونم كه از من داشت ميخنديد ، ولي گمون كنم خوش شانسي بود چون ديگه نميتونستم بشينم و اونم مجبور بود همش راه بره خلاصه راه دانشگاه تا خونمون كه 45 دقيقه تا 1 ساعت بود رو در 3 ساعت گذرونديم گذاشتم تو كوچه همسايه ها كه ميديدنمون هي بهم ميگفتن آقاي*****مبارك باشه چه بي سر و صدا ؟!؟! رفتم در خونه در رو باز كردم اومدم يه تعارفي بكنم همين جوري پروندم بفرمايين داخل اونم خيلي راحت قبول كرد اومد داخله خونه و همين جور داشت نگاه ميكرد رفتم داخل خوشحال شدم كه مادرم نيست و پيشه خودم گفتم دور دوره خوش شانسيه(اگه بودش فكر ميكرد تيريپ عاشقيه باز گير ميداد تا زن بگيرم)رفتم تو اتاق جزوه بيارم كه ديدم صدايه آشنايي مياد يه جزوه سر ميز بود برش داشتم بردم دادمش ديدم مادرم با دختره گرم گرفته و از دختره هم پذيرايي كرد و اونم رفت وقتي رفت مادرم همراهيش كردمنم رفت سراغ ما بقيه ميوه ها و داشتم دلي از غذا در مياوردم كه مادر اومد بالايه سرم گفتم چيه گفت اين دختره كيه كه بعد از ظهر باهاش رفتين پارك و بستني خوردي نكنه خبريه ؟!؟! گفتم هيچي هم كلاسيمه بعد ما كه بستني نخورديم گفت دروغ نگو اينم عكستون فهميدم كه اون دخترا همون دختر عمو هام بودن و زير آبم زدن گفتم دوستيم نه خبري نيست چهرش برگشت گفت ذليل مرده دختر مردم رو چرا گول زدي آوردي تو خونه ، دوتا بي وجدان مثله تو عشق رو مسخره كردن هر چي ميگم خودش اومد هيچي مگه باور ميكرد ؟!؟! خلاصه با لنگه كفش گذاشت دنبالم وااااااااااااااي با پاشنه كفش كوبيد تو سرم من سريع پريدم تو كوچه در هم بستم اومدم برم ديدم دختره داره برميگرده تو دلم گفتم خدااااااااااااااااااا ديگه چي شده گفت آقاي*****اشتباه آوردين اين جزوه من نيست ! هيچ راهي نبود جز اينكه برگردم تو خونه و برش دارم بيارم در رو باز كردم دزدكي رفتم تو اتاق جزوه رو برداشتم همين كه خواستم برم بيرون ديدم مادرم جلو در اتاق به اين شكل ايستاده ()بعدش اينجوري شد()منم اون موقع اين شكلي بودم()گفتم ننه جون بي خيال الان زير چشُ چارم بادمجون نكار بد ضايعس گفت كمر و شكم و پات رو كسي نمييبينه با لوله جارو برقي حسابي تا تونستم برم بيرون كوفتم واي ديگه حال نداشتم از درد و داشتم ميمردم رفتم ايستادم در خونه ديگه ساعت 7 بود كوچه خلوت بود يكي از اين آدمايي كه احساسه زرنگي ميكردن از جلوم رد ميشد نگاهش كردم برگشت گفته چته ؟ گفتم هيچي تا حالا گوريل واقعي نديدم اونم يكي زد تو صورتم چراغ تو چشم روشن داشت منم كه دلم ازهمه چيز و همه كس پر بودحسابي يارو رو گرفتم زدم كف كوچمون مثله غار نشينا افتاده بوديم به جونه هم خلاصه هم زدم هم يه كوچولو خوردمولي نامرد تا فهميد پشتم درد ميكنه هي با لگد ميزد پشتم خلاصه نابود نابود شدم هيچي روز اينقدر بد شانسي برام نيومده بود جسمم ديگه توان نداشت كه باهاش بتونم يه ليوان آب بخورم رفتم دراز كشيدم و تا صبح خوابيدم صبحم بيدار شدم و ساعت 8:30 دقيقه مثله هرروز رفتم دانشگاه...

الان كه يادم ميفته خندم ميگيره چه روزي بود يادش بخير

برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 658
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 10 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هيچكس

سلام چون نظرتون برام مهم بود ادامه ميدم !!!


خلاصه سوار تاكسي شديم و رفتم بانك ميخواستم شهريه دانشگاهم رو بدم رفتم همون بانكي كه هميشه ميرفتم سراغه همون باجه دست كردم تو جيبم ببينم ديشب بابام پول گذاشته ديدم بابام باز چك داده قسم خورده بودم كه اگه يه بار ديگه بهم چك بده دسته چكش رو بخورم، چك رو دادم به كارمند بانك اما اون هميشگيه نبود يه كسه ديگه جاش اومده بود طرف صفر كيلومتر بود چك رو دادم گفتم ميخوام بريزم به حساب گفت كارت شناسايي گفتم نيوردم گفت نميشه گفتم احيانا قيافم مثله افغانياست؟ (بهش متلك گفتم) نگام كرد گفت نه با اون رنگ چشات و موهات ميخوره اروپايي باشيبابا طرف گيجه گيج بود حسابي داغ كردم گفتم من چكار قيافم داري ؟ گفت كي كار به چهره شما داره ؟ وااااااااااااي خدا آدم خنگ نصيب هيچكس نكنه گفتم هيچي ولش كن كارت دانشجويي يا گواهينامه قبول ميكني گفت آره گواهينامه رو بده بهش دادم 10 با قصد كردم با همين خودكار بكنم تو اين چشش خيلي شوت بود پول رو ريختم به حساب اومدم بيرون يه اس برام اومد گوشيم رو آوردم بيرون بخونم بينم چيه كه چشتون روزه بد نبينه يه مرد هيكلي همچين در رو باز كرد كه صورتم رو آوردپايين واي ، هم در خيلي محكم و سنگين بود هم اون مردك ماموت زورش زياد بود اُه اُه دردي داشت كه هنوزم هر وقت يادم ميفته سرم درد ميگيره ! حيف كه زورم به مرده نميرسيد وگرنه يه كتك ميخورد ! رفتم بيرون تاكسي بگيرم يكي از اين رانندگان زن محترم نميدونم جو گير شد چي شد يهو فرمون رو داد اينور منم يكي پريدم عقب اما ماشين از رو انگشتايه پام رد شد حيف كه نميتونستم وگرنه گريه ميكردمپام رو گرفتم نشستم لبه جدول بعد كه آروم شدم رفتم يه چيزي از سوپر ماركت خريدم زدم تو رگ باز نيرو گرفتم رفتم برم ميدونه پيام(يه جايي تو شيراز دانشگام اونجاست)رفتم تاكسي گرفتم من معمولا ميشينم جلو ولي اينبار جلو پر بود عقب هم دو نفر نشسته بودن اومدم سوارشم يكيشون پياده شد گفت من زودتر پياده ميشم نشستم بينشون يكيشون چاقو دراورد گفت هرچي پول داري بده گفتم چشم فقط به يه شرط ميدونه پيام پياده ميشمگفت من شوخي ندارما(تو این موقعیتا فقط خونسرد باشین هیچ کاریتون نمیکنن اگه میکردن بار اول و دوم میکشتنم)گفتم بيا اين كيف پولاش ماله خودت اما مدارك رو بده كتابام هم بده دادمش همه چيز رو بهم داد كيفم رو هم بهم داد هيچي پول توش نبود گفتم بيا جيبام هم ماله تو تو جيبه پيرهنم 500 تومن بود(همش رو خورده بودم) گوشيم رو برداشت ولي بعد پشيمون شد بهم دادش رسيديم مقصد گفتم دست درد نكنه پياده ميشم ايستاد و 1000 تومن گذاشت رو اون 500 تومنه بهم برگردوند گفتم خدا خيرت بده ممنون باي ههههههههههه فكر نميكردن من عابر بانك دارم اونم قايم كردم تو جورابمآخه اين بار اولي نبود كه ميخواستن پولام رو كش برن منم تجربه كرده بودم و هميشه عابر بانك ميبردم و اونم ميذاشتم تو جورابم خلاصه پياده شدم كلي متلك هم بارم كردن(ميگفتن اينجور كه تو ميگردي فكر ميكنن 10 تا كار خون داري حداقل به بابات بگو بيشتر پول تو جيبيت بده)و رفتن خلاصه با هر بدبختي بود رسيدم دانشگاهيكهو يادم افتاد جزوه يكي از دخترايه هم كلاسيم رو گرفتم نيوردمشگفتم عيب نداره به رو خودم نميارم(ميترسيدم يادش بياد بخاطر بد قولي ضايع بشم)رفتم تو دانشگاه همين كه پام رو از در ورودي گذاشتم داخل گفت سلام آقايه*****قلبم ايستاد برگشتم سلام كردم و با احوال پرسي و سوالاته چرت و پرت كشش دادم كه از يادش بره بعد كه حرفم تموم شد گفت جزوه من رو آورديد ؟ البته قابل شما رو نداره ها ! منم كيفم رو باز كردم(اينجاش نقش بازي كردم)زدم تو پيشونيم و گفتم اي واي شرمنده گذاشتمش رو ميز يادم رفت برش دارم آخ آخ آخ گفت مشكلي نداره فردا لطف كنين بيارينش ضايع شدم رفت اومدم درسش كنم بد تر شد گفتم ميتونيد بعد از دانشگاه بياين در خونمون تا بهتون بدمش فكر كرد و گفت آره اما پياده ميام گفتم 30 دقيقه راه ! گفت بابا شيرازي اصيل هستيااااااا ! گفتم البته با ماشين پياده بيشتر ميشه ! گفت مشكلي نداره گفتم تاكسي ميگيرم گفت نميخوام نمك گيرتون بشم گفتم چه نمك گيري يه اشتباه كردم ميخوام جبرانش كنم از من اصرار از اون انكار كم آوردم گفتم باشه پيداه ميريم(ولي خودمونيما از دختر لجباز تر رو زمين نيست)بعد از دانشگاه...

برا امشب بسه خستمه بقيش بذارين بقيش براي فرداشب....

برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 645
|
امتیاز مطلب : 177
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 8 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هيچكس

سلام دوستان

چنتايي تو كامنتايي كه دادن گفتم منتظر مطلبه جديديم من هر چي به اين مغز نخوديم فشار آوردم چيزي نيومد تو ذهنم گفتم بهتره كه از بد شانسيم بگم ديروز و البته امروزم خيلي حالم گرفته بود ديروز كه خيلي رو شانس بودم بذار بگم تا همه ببينن من چقدر خوش شانسم !!!

ديروز :

صبح بلند شدم گرسنه بودم رفتم از اتاق بيرون همه خواب بودن به جز بابام كه سركار بود رفتم خواهرم رو بيدار كنم پاشه يه چيزي آماده كنه بخورم برم دنباله بدبختيم بيدارش كردم بلند شد نگام كرد گفت تو واقعا خجالت نميكشي ؟ مگه من نوكرتم ؟!؟! به من چه پاشو خودت يه چيزي كوفت كن چرا من بيدارم ميكني منم جذبه گرفتم گفتم يا بلند ميشي صبحونه اماده ميكني يا....گفت مثلا چه غلطي ميخواي بكني يه كتكي بهم زد انداختم بيرون زورم از اين ميگيره كه من بزرگترم ! خلاصه ناكام رفتم خودم يه چيزي بريزم تو اين خندق بلا كه انگار يه گروه موزيك قورباغه داشت مينوازيد در يخچال رو باز كردم شيرازي بازي در آوردم در رو بستم گفتم ميرم از بيرون يه چيزي ميخرم ميخورم داشتم موهام رو اتو ميكشيدم كه اي بخشكي شانس كه برقامون كم و زياد شد اتويه نازنينم سوخت(نكته اخلاقي در مصرف برق صرفه جويي كنين تا يكي مثله من سرش نياد)بله نصفه موهام مرتب نصفه ديگشم انگار جنگليا با زور اب و ژل و چسب يكم مايع قدرت مند آب دهان نگهش داشتم بعد رفتم بيرون داشتم تو پياده رو قدم زنان ميرفتم مغازه يه پوست موز ديدم تنظيم كردم رفتم از روش رد شدم خوردم زمين(نكته اخلاقي هيچي مثله روانيا نريم رو پوست موز)واي واي واي نشين منگام شكست ديدم دوتا دختر دارن بهم ميخندن بلند شدم رفتم مغاز يه شير موز و كيك خريدم از مغزه اومدم بيرون كه ديدم شاگرد مغازه داره گرفتم گفت حاجي كجايي ؟ از چند صد سال پيش اومدي ؟ گفتم براي چي ؟ گفت هيچي 50 تومني دادي(نتيجه اخلاقي اي بابا حواستون رو جمع كنين نتيجه اخلاقي نداشت)! بله كلي هم اونجا ضايع شدم تو راه كه ميرفتم تا برسم به خيابون ماشين بگيرم برم كيك و شير موز رو خوردم پوستشون رو انداختم رو زمين از گوشه چشمم ديدم يه چيز نارنجي داره مياد سمتم(شهره ما خانه ماست)برگشتم ديدم رفتگره با جاروش داره حمله ميكنه سمتم سريع پوستا رو برداشتم و يه دستام پوست بود يه دستم شلوارم(نتيجه اخلاقي هيچ وقت شلوار فاق كوتاه نخرين)رو گرفته بودم كه نياد پايين برگشتم ديدم رفتگره نمياد كه محكم رفتم تو تير چراغ برق ، برق تو چشام روشن شد سيستم مغز و اعصابم ريخت بهم(نتيجه اخلاقي هميشه جلوتون رو نگاه كنين) يكمي گيج بودم حالم كه خوب شد پوستا رو انداختم تو سطله كنار دكه سر خيابون و اومدم از خيابون رد شم ديدم يه پيرزن با عصا بود ميخواست رد شه گفتم برم يه كار خير كنم رفتم دستش رو گرفتم ببرمش اون سمته خيابون دوتا با عصاش كوبيد تو سر من گفتم چته ميخوام كمكت كنم مادر جون(نتيجه اخلاقي يه خانم 100000000000 ساله رو ديدين مثله يه دختر 15 تا 20 ساله باهاش رفتار كنين)گفت اولا مادر جون خودتي دوما تو نامحرمي چرا دست زدي به من ؟ من داغ كرده بودم گفتم ببخشيد نميدونستم 15 سالتونه دخترك !!! يهو يه گرما و سوزش عجيبي پس گردنم حس كردم ديدم يه پيرمرده زد پس كلم گفتم تو ديگه چرا ؟ گفت كه اين چه طرز صحبت كردن با يه خانم محترمه گفتم اهان گيرفرندته ! خدا رو شكر نفهميد چي گفتم رفتم اون ور خيابون تاكسي گرفتم و رفتم...!!!

ادامه داره اگه اگه شيرازي بازيم گذاشت ادامش رو ميدم !!!

برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 909
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 7 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هيچكس

يه پسر وقتي ميخواد خريد كنه :


مغازه اولي جنسه مورد نظرش رو پيدا ميكنه

معمولا چون نميزنه

كل پاساژ يا شهر رو زير پا نميذاره

يه چيزي رو كه ميخره فروشنده رو به گريه كردن نميندازه

معمولا نميره يه دور بزنه و برگرده

بعد از خريد پول اضاف مياره

وقتي جنسي رو كه ميخواست خريد تموم ميشه ميره خونه


····


يه دختر وقتي ميخواد خريد كنه :


اكثر موقعها نه بهتره بگم هميشه تا مغازه هفتم يا هشتمي جنس مورد نظرش پيدا نميشه

جنس مونث باشه چونه نزنه ؟!؟!

اكثر موقعه ها يه پاساژ جوابشون رو نميده چندتا پاساژ و گاهي اوقات مثله به خارجه مرز هم ميكشه

فروشنده وقتي يه مشتريه زن رو ميبينه تنش به لرزه در مياد

و هميشه در حال دور زدن هستن

بعد از خريد احتمالا چنتا وام هم گرفته

جنسي رو كه خريد تو راه مورد نقد بررسي قرارش ميده و هي بر ميگرده عوضش ميكنه كه معمولا يه كلي باري ميشه

برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 921
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 4 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هيچكس

سلام دوستان

ميخواستم فرا رسيدنه روز پدر رو اول به خودمو بعد به بقيه مردا تبريك بگم !!!

در ضمن شما ميتونيد هديه هاتون رو به صورت نقدي به شماره حسابم واريز كنيد يا اينكه به آدرسم پست كنيد ممنون !

با تشكر هيچكس               


ميدونيد تو اين روز خوشبحال كيه ؟ پدر ! نه بابا هديه اي كه براش ميخريم پولش كه از خودشه براش فرقي نداره يه بار ديگه فرصت دارين كه بگين ، نميدونيد ؟!؟! واقعا نميدونيد ؟خب معلومه ديگه خوشبحاله جوراب فروشامغازه هاشون اين روزا خيلي فروش داره كارو كاسبيشون ميچرخه خوبم ميچرخه !!! راستي ميدونستيد دولت براي جوراب تو اين روزا يارانه ميذاره ؟اينم نميدونستيد وااااي پس شما چي ميدونيد ؟خب اگه يارانه نباشه كه مردم نميتونستن جوراب بخرن اگه هم نميخريدن مردا دچار فقر عاطفي ميشدن و كم كم نسله مردا از رو زمين برداشته ميشد و انسان ها رو به انقراض پا ميذاشتن ميبينيد كه يارانه چقدر تو زندگيمون مهمه ؟!؟!خب بسه ديگه به نظره من تا جوراب فروشي ها بسته نشده دست بكار شين ، شايد تموم شدا !!! بعد اون وقت ميخواين چكار كنين ؟!؟! چي ؟!؟! جوراب تموم نميشه ؟ واقعا اينطور فكر ميكنين ؟ اگه اينطور فكر ميكنين كاملا درس فكر كردين شوخي كردم مهم هديه نيست همين كه به فكر پدرتونين كافيهمن از پشت مانيتور دسته همه پدرا رو ميبوسم...!!!

فعلا باي


برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 922
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 3 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هيچكس

سلام دوستان ببخشيد چند روزي كار داشتم زياد نميتونستم آن شم الانم ساعته 3 بامداده از خواب زدم اومدم پيشتون ميخوام خاطره عروسيه پسر عموم رو بگم ديروز بود جاتون خالي خيلي حال داد!!!

در پي اين عروسي من و چند تن از پسر عمو و عمه و داييم از رفتن به مجالسه عروسيه خانوادگي محروم شديم ايشان تاكييد خاصي رويه من داشتجرايم بنده عبارت بود از :

حمل مواد منفجره به مقدار زياد

سرقت از آشپزخونه تالار

سرقت يك دستگاه وانت

تحريك عموم به اختشاش و بهم ريختنه امنيته مجلسه عروسي

خسارت زدن به محيط زيست

منم در جواب ايشان گفتم كه من و اين كارا ؟!؟!


خلاصه بذار بگم كه موضوع از چي قرار بود من ديروز رفتم عروسي اونجا 10 تا از پسر عمو و دايي و عمه رو ديدم كه نشستن دارن ميگن و ميخندن همه هم سن و ساليم رفتم تو جمعشون و نشستيم چرت و پرت گفتن و خنديدن كه عمويه بزرگم اومد(من رو خيلي دوس داره بهم ميگه اگه دختر هم سنت داشتم دوماد خودم بودي منم هميشه از اينكه نداره خدا رو شكر ميكنم بابا خيلي گير ميده آخره ضدحال هم هست)و بهمون گفت بچه ها ميوه ها رو آوردن بياين كمك بدين ببرين آشپز خونه گفتم عمو جون حسش ني ما رو بي خيال شو اين همه آدم گفت به آقا **** تويي گفتم نه برگه چغندرم گفت بيا يه بوس بده عمو دلش برات تنگ شده(دل شوره عجيبي گرفتم حس كردم كه دارن تو دلم لباس ميشورن)رفتم جلو لپم رو بردم جلو گوشم رو گرفت كشيد گفت نه تو واقعا خجالت نميكشي با اين سن و سالت الان موقعه زنته(تا اين رو گفت قند تو دلم آب شد و ذوق كردم)گفت ذوق ميكني محكم تر پيچوندش گوشم داشت كنده ميشد گفتم ببخشيد تسليم ميايم كمك رفتيم صندوق ميوه ها رو برداشتيم و برديم تو آشپزخونه تالار چشم خورد به سيني هايه شيريني پاهام شل شد قلب كند ميزد نفسم حبس شد آب دهنم جاري شدكه عموم گفت اهاي چشات رو درويش كن منم لبخند شيطاني زدم و ميوه ها رو گذاشتم اومدم بيرون اونقدر اون شيريني ها و بويه غذا جذاب بود كه يادم رفت سويچ ماشين عموم رو بهش بدم اومديم بيرون نشستيم دور هم كه گفتم بچه ها پايه هستين براي اينكه يه روز به ياد خاطره انگيز داشته باشيم همه گفتن آره گفتم خطر دارهگفتن مشكلي نيس گفتم يكم خوراكي از آشپزخون تالار كش ميريم و ميريم يه گوشه ميخوريم گفتن قبوله همهرفتن پشت در اصلي آشپزخونه تالار قايم شدن منم رفتم ديد زدم ديدم عمومه و سرپرست كاركنايه اونجا و 10 تايي پرسنل پذيرايي هستن سريع يه فكر به ذهنم رسيد با شتاب پريدم تو گفتم اين چه وضعشه چنتا جوون دم در تالار دارن شلوغ ميكنن با نگهباني درگير شدن گفت چند نفرن گفتم 12 نفري هستن اونا همه رفتن عموم گفت تو همينجا حواست به آشپزخونه باشه گوشت رو سپردن دسته گربه ما هم حمله ور شديم و شروع به سرقت شديم اومديم از در اصلي خارج شيم ديدم عموم داره مياد گفتم بريم از در پذيرايي مهمانهايه مردونه بريم همين كه اومديم بريم ديدم هياهو شدكه ميخوان پذيرايي كنن گفتم نميشه اوضاع خيس كيته بهتره از طرفه زنونه بريم رفتيم اونجا گفتم عمه من ميخوام يه سري وسايل اضافي كه عموم گفته از اين ور ببرم بار وانت كنم عمم گفت بيا قربونت بشم بيا برومنم با اينكه ميشرميدم رفتم از خجالت قرمز شده بوديمولي با هر بدبختي بود رفتيم از شانس ديدم وانت عموم هم تو پاركينگ رو به رو مونه منم گفتم بروبچ بپرين بالا كه شانس با ما رو كرده ميريم خونه ما ميتركونيم همه سوار شدن ديدم يكي كمه  برگشتم ديدم پسر عمم با دختر عمم كه معشوقش بودگرم گرفته و داره لاو ميتركونهرفتم بهش گفتم الان موقعش نيس عموم مياد خودت رو ميتركونه لاو رو بذار فردا بتركون كشوندم با زور سوار ماشين كردمش و دنده عقب گرفتم و خوردم به درخت آخه يكي به من بگه اونجا جايه درخت كاشتنه ؟ سريع فرمون رو پيچوندم پام رو گذاشتم رو گاز رفتيم كه از تالار خارج شيم نهگبانا جلو راهمون رو گرفته بودن از اون ترقه هايه نيم كيلويي از تو پيرهنم در آوردم داد بغلي گفتم بنداز جلوشون روشن كرد انداخت بيرون همين كه افتاد جلويه پاشون تركيد همه فرار كردن راه باز شد فرار كرديم رفتيم خونهو شروع به خوردن كرديم و لذت برديمكه عموم زنگ زد گفت ***** من اون 1 صندوق ميوه 1 سيني شيريني 6 تا مرغ و 20 تا شيشه نوشابه و 1 قابلمه برنجي رو كه دزديدين از گلوتون ميكشم بيرون گفتم عمو تونستي بكش.

تا حالا تنها خبري كه از هم دستام شنيدم اينه كه عموم گرفتتشون به بيگاري و كلي كار ازشون كشيده..

برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 829
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 2 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هيچكس

سلام اول از دوستاني كه در قسمته نظرات پست قبلي به صورت كاملا رمانتيك و زيبا ضايعم كردن تشكر ميكنم...خب مشكله من نيست كه ميخواستين ياد بگيرين شما ميدونيد با من چكار كرديد ميدونيد ؟نميدونيد واقعا كه شما با احساساته يه پسر معصوم بازي كرديد من ديگه مطلب نمينويسم ميرم خودم رو از كوه ميندازم پايينچي ميگين دارم ناز ميكنم ؟ من ؟ من اصلا ميدونم ناز چيه ؟ استغفرالله اره ميكنم مگه من دل ندارم منم دوس دارم ناز كنم خب بسه همش و نخرين باهاش كار دارم ممنون....شوخي كردم شما نظر بديد هر چي نميخواد باشه از همتون ممنونم..


خب حتما ميدونيد كه من شيرازي هستم خب اگه هم نميدونستيد حالا ميدونيد خب چنتا نصيحت شيرازي بهتون ميكنم تا ازش ستفاده كنيد و اميدوارم كه از زندگي لذت ببرين :


اول اينكه صبحا خوب استراحت كنيد تا شبا بتونيد راحت بخوابيد .

دوم اينكه كاري كه ميشه امروز انجام داد فردا هم ميشه زياد عجله نكنيد.

سوم اينكه اگه ميخواين افسرده نشين در روز به جز 12 ساعت خوابه شبانه 5 يا 6 ساعتم در روز بخوابيد.

و در آخر اين بيت رو از يكي از شاعرانه شيرازي تقديدمتون ميكنم :

" نرو كار كن مگر پول چيست****مگر زندگي دو روزي بيش نيست "


شوخي كردم ما شيرازيا خيلم زرنگيم دلتون بسوزهتابعد

برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 907
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 25 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هيچكس

سوالاتي كه همه پسرا بلدن جواب بدن :


مدرسه دخترونه نزديك ايجا كجاست ؟(اگه بلد نبود 100% دختره)

فلان مدرسه دخترونه كجاست ؟(در سطح شهر گاهي اوقات هم در سطحه استان يا بعضي ها هم توانايي اين رو دارن كه در سطح كشور هم بگن)

فلان خيابون كجاست ؟(معلومه ديگه از صيح تاشب تو خيابون ول گشتن همين منفعتها رو هم داره)

نزديكي اينجا كجا بيشتر دختر يافت ميشه ؟(معمولا اينجور جاها حتما پاتوق پسراست)

ساعت چنده ؟(اين رو كه اگه بلد نباشه بايد بكنيش زير تانك)

گل فروشي و عروسك فروشي ها و فست فود و كافي شاپ اينجور جاها رو خوب بلدن ؟(اگه اينجور جاها رو بلد نباشن و مشتري دائمي يه مغازه نشن كه ورشكسست ميكنن)

پايگاه هايه بسيج و كلانتري هايه شهر رو ؟(اگه بلد نباشن يهو با دوست دخترشون از اونجاها رد شن كه...)

خوابگاه هايه دخترونه رو ؟(مگه ما دانشجو ها دل نداريم؟)

نام دانشگاه آزادي رو كه دوستايه(دختر/ پسر مخصوصا مورد اولي) زيادي ميشه پيدا كرد ؟(اينم برايه عزيزانه پشت كنكوري)

تمامه پاركهايه شهرشون ؟(خب اگه احيانا باباشون شب از خونه انداختش بيرون چكار كنن؟)


☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺


سوالاتي كه همه دخترا بلدن جواب بدن :


كتابخونه اين نزديكيا كجاست ؟(خب ديگه اگه دخترا كتاب نميخوندن اينجا وجود نداشت)

بهترين نمايشگاه كتاب كجا برگذار ميشه ؟(خب ديگه اگه دخترا كتاب نميخوندن اينجا وجود نداشت)

بهترين مدرسه از نظر كادر آموزشي ؟(خب معلومه كه دخترا خيلي به درس علاقه خاصي دارن مدرسه خوب بد رو ميشناسن)

بهترين راننده سرويس مدرستون چيه ؟(كمتر دختري خودش ميره مدرسه يعني بدون سرويس يا همراهي گارد سلطنتي همون پدرشون)

ساعت رو همگيشون بلدن ؟(بخاطر اينكه نخوان پسرا رو تو زحمت بندازن)

قيمت اجناس بازار اونم به روز ؟(خب ديگه بعد از مدرسه ميرن خودشون رو آپ ميكنن)

همه ي پاساژ ها از هر نوع(مثل:لباس فروشي و كامپيوتر و غيره...) كجاست ؟(محاله كه دختر جماعت پاساژايه شهرشون رو بلد نباشه)

مد روز چيه ؟(اگه دخترا اين رو ندونن دنيا نميتونه پيشرفت كنه)

بهترين آرايشگاه هاي زنونه ؟(فقط به همين شكلك اكتفا ميكنم : )

بهترين اجناسه آرايشي ؟(اينجاست كه تجربه حرف اول رو تجربه ميزنه)


برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 761
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 24 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هيچكس

يكي از خاطراته دورانه پيش دانشگاهيم :

30 مهر بود ميخواستم بازم مثل اون 29 روزقبل اماده شم و به بهونه مدرسه برم بيرون خوش بگذرونم يعني از اول مهرماه تا 30 مهرماه من مدرسه نميرفتم روز 30 دشتم آماده ميشدم كه مثله هميشه بريم با بچه ها خيابونايه شيراز رو متر كنيم ببينيم احيانا كم نشده كه يادم افتاد كه نمازنخوندم به خدا گفتم:خدا نوكرتم گوگولي عزيز فعلا حسش نيس دورم ميشه بذار شب قضاش رو ميخونم بعد يهو ديدم تلفن زنگ زد يه لحظه فكر كردم خدا زنگ زده بهم بگه گردنت خورد اصلا ميخوام نخوني تو هر غلطي كه دوس داري ميكني بعدشم مياي نماز ميخوني ؟ كه ديدم بابام گوشي رو برداشت و حدود 5 تا رنگ عوض كرد يهو با عصبانيت گوشي رو گذاشت(بابام اون موقع اين شكلي بود : )بهم گفت بچه قرتي تو كه ميگفتي ميري مدرسه بعدش ناظمتون زنگ زده ميگه اين پسرتون 30 روزه مدرسه نيومده منم با عصبانيت گفتم بچه قرتي خودتي و بابات دلم ميخواد البته تو دلم اگه بلند ميگفتم كه مثل كاغذ پارم ميكرداگه هر كي جايه من بود ميترسيد با اينكه از نظر جثه ازش بزرگترم ولي بازم وقتي داد ميزنه اون بيستون بدنم ميشه منار جمبانمنم مثل بچه امدم نشستم نمازم و خوندم و رفتم تو راه ياده حرفم افتادم كه به خدا گفتم حسش نيس بذار بعدا فهميدم كه خدا تواناست ميتونه بهت حس بده مثل الان چه حس قشنگي بود اين ترسه از پدرخلاصه رسيدم مدرسه رفتيم سر كلاس باورتون نميشه چند نفر سر كلاس بود ميخواي حدس بزن به نظرت چند نفر سر كلاس بودن ؟ 40 نفر 50 نفر چي ميگي فقط 4 نفر سر كلاس بودن كه با من ميشدن 5 نفر پيش دانشگاهي انساني 5 نفر سر كلاس بودن ولي ما بقي رشته ها بيشتر از 20 نفر بودن خلاصه رفتيم پيش بروبچ كه همه رفقايه قديم بودن با سه نفرشون حال ميكردم الا نفر چهارمي كه همه بهش ميگفتيم شاسكول از اون آدمايه چابلوس بود كه معلما رو گول ميزد بهش نمره ميدادن(به عبارت ديگه ببخشيدا معلما رو خر ميكرد و نمره ميگرفت)يا اينكه همش زير آب من رو ميزد يكي بچه برا اينكه روز اول مدرسه بود يه پلاستيك موز آورده بود خورديم و يه فكر شوم به مغز يكي بچه ها خطور كرد و پوست موز رو زد پس كله همون پسره كه بهش ميگم شاسكول اونم تا ديد اوضاع خيس كيته فرار كرد اين دفعه يه فكر بدتر به مغزه من خطور كرد گفتيم كه پوست موز رو بذاريم دم در كلاس همين كه اومد بخوره زمين بخنديم منم پوست رو گذاشتم جوري كه تا در بازميكرد قدم بر ميداشت پاش ميرفت روش و ميخورد زمين بعد هر كدوممون نشستيم يه گوشه و شروع به فيلم برداري كرديم معلم اومد و پاش رفت رو پوست موز و دوتا لنگشون 90 باز شد به طور خلاصه كله پا شد كمي مكث كرديم و رفتيم تو شوك 2 ديقه بعد يهو همه با هم زديم زير خنده معلم خشمگين بلند شد بهمون گفت شما پيش دانشگاهيه حيواني هستين نه انساني كلي ناراحت شد(البته تقصير خودش بود بايد جلو پاش رو نگاه ميكرد و من قصدم چيزه ديگه بود)و ازمدرسه رفت ناظم اومد هر چي خواست زير زبون بچه ها بكشه كه كاره كي بوده هيچكس چيزي نگفت اونم گفت خيلي مهربونين بعد از 30 روز اومدين مدرسه معلمتون رو فراري دادين رفت خلاصه نشستيم تا زنگ دوم بشه يهو يكي پيشنهاد داد كه تو اين 2 ساعت يكاري كنيم و بيكار نباشيم شاسكول گفت برقصيم خلاصه كلاس شد رقاص خونه انواع رقصا رو تو كلاس انجام داديم مثل لامبادا و تكنو و حتي ايروبيك و پاركور و غيره كلاس رو به گند كشيده بوديم داشتيم رقص سنتي ميرفتيم و همه ميرقصيديم و ميگفتيم"قر تو كمرم فراوونه نميدونم كجا بريزم " بعد ميگفتيم "همين جا همين" اينبار كه گفتيم قر تو  كمرم فراوونه كجا بريزم يه صدايه نسبتا كلفت گفت تو دفتر تو دفتر خلاصه ما چهارتا رو برد دفتر و ناظمه ردمون كرد خونه كفت اينبار استثنا برين از فردا بياين مدرسه اما قراتون رو همراتون نيارين ما هم رفتيم اما اون شاسكول تنها نشسته بود سر كلاس خلاصه همه قبول شديم الا اون شاسكول الان همه دانشگاه هستيم اون داره پيش رو ميخونه...

برو بالاي وبلاگ


:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 23 خرداد 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد